به سرنوشت بیندیش؛ که چگونه تصویرگر جداییهاست،
بر من خرده مگیر؛
که چرا جبر زمان از آغاز هر سلامی به درودی به پایان می برد،
محکومیم به زنده ماندن؛ تا شاید شاهد مرگ آرزوهای خویش باشیم.
ای مهربان؛
وقتی خورشید به پیشواز شب می رود و کوچه از صدای پای آخرین عابر تهی میشود؛
با کوله باری از غم و درد میروم؛
و تو را با تمام خاطرات دیرین، میان کوچه های ساکت شهر تنها می گذارم.
گریه مکن! ای وارث شکوفایی باران،
من باید بروم، تا با غم غریبی خویش،
غم غربت را از جداره ی دل عاشقان بزدایم.
اما بدان!
نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو می تپد...
نظرات شما عزیزان:
|